Elflokee

Elflokee

رمان های تخیلی

پارت دوم
آروین لبه بام ایستاد و پرید و همزمان عمویش ارسلان همان طور که نفس- نفس می‌زد خودش را به آماندا رساند و نفس زنان با صدای گرفته‌ای خسته‌ای گفت:
- چی شده؟
سپس کنار آماندا روی زمین ولو افتاد.
آماندا با ناراحتی خطاب به عمویش گفت:
- رفت زیر نور خورشید و خودش رو آتیش زد 
زمان حال 
آماندا برای آخرین بار خودش رو داخل آینه قدی کمد کنار در خروجی بررسی کرد
یک بارانی بهاری کرمی رنگ روشن رنگ ساده با شلوار لی پوشیده بود.
از کنار آینه یک میز کوچیک بود از روی اون ساعت آبی دیجیتالی‌اش رو برداشت و به دست چپش بست.
این ساعت در واقع یک چی پی اس بود که تا بقیه دوستانش از طریق آن بتوانند آماندا را در همه جای دنیا پیدا کنند.
یک دستبند بافتنی هم رنگ آن هم کنار ساعتش بست.
داخل این دبستند هم یک چی پی اس کوچک جاگذاری شده بود که آیلین ساخته بود.
حلقه کوچکی که روی آن یک مروارید سفید رنگی بود را داخل دستش راستش انداخت.
سپس دستبند ست و گردنبند ست مرواریدش را داخل دست و گردنش انداخت‌‌.
این زیورآلات از مروارید ساخته نشده بودند بلکه بمب‌های کوچکی بودند که آیلین با کمک پدرش منوچهر ساخته بودند و به محض تماس با آتش دود غلیظی ازش ساتع می‌شد‌ و فضای بزرگی را با عصاره و بوی گیاه شاهپسند پر می‌کرد و خون‌‌آشامان را به شدت گیج می‌کرد.
آلما پشت سرش ایستاد و همان‌طور که درحال خوردن سیب قرمز رنگ داخل دستش بود به او گفت:
- آماده‌ای؟
او به سمت آلما چرخید.
در این چند روز اخیر آلما دچار تغییراتی بسیاری شده بود چشم‌های سبز خمارش و موهای کوتاهش که تا نصف گوشش بود و پایین آن قرمز روشن بود و بالای آن مشکی بود.
آماندا یک لبخندی زد و گفت:
- من آماده‌ام بزن بریم.
همزمان جسم بی‌جان آمین روی زمین افتاده بود او بعداز سال‌ها هوشیاری‌اش را به دست آورده بود و تشنگی شدید را حس می‌کرد.
بدنش در اثر کمبود خون خشک شده بود. لب‌هایش برای مقداری آب تقلا می‌کردند. اما او از شدت ضعف نمی‌توانست کوچک‌ترین حرکاتی انجام بدهد.
صدای باز شدن در به گوش او برخورد کرد.
گرمی خون را روی لب‌هایش سپس مزه شیرین آن را در دهانش حس کرد.
بعداز آنکه چند قطره خون که از گلوی او رد شدند و پایین آمدند چین و چروک و سیاهی بدنش از بین رفت‌. چشم‌های آبی کمرنگش که در آن رگه‌هایی از رنگ سبز دیده می‌شد را باز کرد.
بوی شدید خون اشتهای او چند برابر کرد به این چند قطره راضی نبود او هوس کرده بود خون کل بدن یک انسان را بهپطور کامل بنوشد همین که سعی کرد مچ زخمی دختری که به او خون داده بود را بگیرد ولی دختر زود دست‌هایش را به عقب کشید و زنجیر‌ها به او اجازه حرکت ندادن.
زنجیرهایی که او به دیوار چفت کرده بودند بسیار کوتاه بودند و به او اجازه حرکت نمی‌دادن.
آماندا با لحنی که به راحتی ترس در آن مشاهده می‌شد گفت:
- حالت خوبه؟ تو می‌تونی من رو بببنی؟
آمین با صدای دورگه‌ای ترسناکی گفت:
- تو کی هستی؟ واسه چی به من کمک می‌کنی؟
آماندا همان طور که درحال پاره کرده کیسه خونی بود که از بیمارستان دزده شده بود با لحن مظلومی گفت:
- چون به کمکت نیاز دارم. 
سپس کمی خون را داخل لیوان یک‌بار مصرف پلاستیکی بزرگی ریخت.
آمین در دنیای خودش غرق شده بود از شدت تشنگی فقط به خونی که در دست او بود خیره شده بود.
رنگ قرمز خون با روح روان او بازی می‌کرد بوی اشتها آورش او را تشنه‌ تر از قبل می‌کرد.

 

پارت اول
فلش بک به دو سال پیش
آماندا
مچ پای آماندا ضربه دیده بود ولی او قصد تسلیم شدن نداشت و با تمام سرعت بدون توجه به دردی که حس می‌کرد از پله‌ها بالا می‌رفت و از عمویش چند طبقه جلو بود.
او در این یک سال اخیر همه اعضای آن خانواده شلوغش را از دست داده بود.
جنازه مادرش و پدرش را خودش از روی زمین جمع کرده بود. و بعداز چند ماه خواهرهای کوچک‌تر که دو قلو بودند را کنار پدر و مادرش دفن کرده بود تحمل مرگ برادر بزرگترش که بیش‌از همه عاشقش بود رو نداشت.
نمی‌توانست مرگ او را تحمل کند او به اندازه کافی مرگ اعضای خانواده‌اش را دیده بود و اکنون هیچ علاقه‌ای به تماشای نبرد عمویش و برادرش باشد.
او فقط می‌خواست برادرش زنده باشد و نفس بکشد.
حتی به عنوان شیطان هم او را قبول می‌کرد. چون مطمئن بود آروین قلب مهربانی دارد و تبدیل شدن به خون‌آشام تأثیری روی قلب او نمی‌گذارد و می‌تواند در برابر خون انسان ها مقاومت کند .
به طبقه بالا رسید ورو‌به‌روی آروین ایستاد. به شدت نفس- نفس می‌زد و قفسه سینه‌اش بالا پایین می‌رفت و بدن خسته و زخمی‌اش پر خیس عرق بود.
به زور روی پاهایش ایستاده بود و به نرده‌های آهنی زنگ زده  راه‌پله تکیه زده بودم.
نگاهی به چهره آشفته و ناراحتش و گونه های خیسش انداخت.
همان لباس ست لی و مشکی‌اش که غرق خون و خاک شده بود به تن کرده بود این لباس در واقع اولین هدیه‌ای بود که از خواهرش دریافت کرده بود.
آروین بین در گیر افتاده بود بیرون از این راه‌پله خورشید تابستان منتظرش بود تا او را زنده- زنده بسوزاند.
و داخل راه‌پله هم دو انسانی که زمانی خانواده او بودند با نیزک های چوبی به دنبال کشتن او بودند
آروین با چشم‌های تغییر یافته قهوه‌ای رنگش به خواهرش التماس می‌کرد که او را نکشد.
او به راحتی همه شکارچیان را می‌کشت اما آماندا خواهر کوچکتر خودش بود.
دست‌هایش به لرزه در آمده بود
به شدت ترسیده بود و می‌دانست که مرگ نزدیک است اما او به شدت از مرگ می‌ترسید و سعی می‌کرد زنده بماند. نمی‌توانست ضربه‌ای به آماندا بزند و فرار کند او را خیلی دوست داشت و اصلا نمی‌توانست به درگیر شدن با او فکر کند
آروین با لحن ملتمسانه‌ای  گفت:
- خواهش می‌کنم آماندا نجاتم بده من می‌ترسم من نمی‌خوام بمیرم.
صدای مملو از ترس و نگرانی قلب آماندا را به لرزه در می‌آورد.
نیزک چوبی‌اش رو از روی زمین انداخت و درحالی که به او نزدیک می‌شد حلقه‌ای که روش عقیق سبز رنگی داشت رو از دستش در آورد و داخل دست برادرش گذاشت و به صورت رنگ پریده‌اش زل زد و با لحن بی‌حسی گفت:
- من بهت ایمان دارم. مطمئنم تو هیچ وقت هیولا نمی‌شی.
امیدواری روزی سر بریده قاتل مامان بابا رو برام بیاری.
لبخندی روی لب بی‌رنگ آروین نشست حلقه را داخل دستش کرد و اسم رو توی دستش کرد و اشک‌های روی گونه اش را پاک کرد و با بغض رو به خواهرش گفت:
- نا امیدت نمی‌کنم.
آماندا نمی‌تاونست دوری برادرش را رو تحمل کند از بچگی با او بود و هیچ‌وقت از او دور نشده بود.
از خود بی خود شد به گریه افتاد و برادرش را برای آخرین بار در آغوش گرفت‌. 
برادرش دست سرد یخی‌اش را آرام دور کمرش حلقه زد.
اشک‌های آماندا بی‌صدا روی گونه‌ زخم خورده و خاکیش جاری شد.
هر دو با شنیدن صدای ارسلان شوکه شدند او درحال نزدیک شدن بود.
آروین زود از خواهرش جدا شد و همان‌طور که به سمت عقب قدم بر می‌داشت گفت:
- فراموشت نمی‌کنم.
آماندا با دیدن این که برادرش زیر نور خورشید نمی‌سوزد و حلقه‌ای که او ساخته است به خوبی کار می‌کند لبخندی رضایت‌مندی زد.

رمان سیب خونین فصل ۲

ELF Loki ELF Loki ELF Loki · 1402/6/15 11:09 ·

چشم های سفیدم، درون آشفته من رو رسوا می‌کنه. این موهبت شیطانی هر روز مثل نفرین شکنجه‌ام میده. فرشته مرگ همه دوست‌هام به جز من رو با خودش می‌بره. زندگی برام یک شکنجه تدریجی شده‌. توی عمیق ترین بخش چاه زندگیم گیر افتادم. دیگه تاریکی زندگیم به انتهای خودش رسیده و توی اون اسیر شدم. بلند فریاد می‌زنم. شاید کسی صدام رو بشنوه.https://98iiia.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A8-%D8%AE%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%86%DB%B2-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7/

فصل اول رمان در مورد آلما است که در زندگی قبلی معشوقه اولین خون‌آشام‌ تاریخ بوده‌است اما اکنون به عنوان یک شکارچی تناسخ یافته که پیشگوها به او لقب سیب خونین داده‌اندو...

 

برای دانلود رمان کلیک کنید https://98iiia.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A8-%D8%AE%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B2-el-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-pdf-%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7/

سیب خونین فصل سوم

ELF Loki ELF Loki ELF Loki · 1402/6/15 00:12 ·

خلاصه
عطر تنش مستم می‌کنه.
بوسه‌هاش قلبم ایستاده یخ زده‌ام رو به تپش میاره.
اعتیاد عجیبی به لمس کردن موهاش پیدا کردم.
صداش روحم‌رو نوازش می‌کنه.
با شنیدن اسمش از خود بی‌خود می‌شم.
بدون اون توی شلوغ ترین جمع هم بازم تنهام.
می‌خوام دوباره این سم رو که بهش عشق می‌گن رو دوباره بچشم.
با این‌که این سم یه بار من رو به کشتن داد،
اما مشتاقانه می‌خوام بازم براش بمیرم. 
چون زندگی من بدون این سم تفاوتی با مرگ نداره.

مقدمه
میگغن وقتی خدا وقتی خلق قلب انسان رو تموم کرد. بهترین گنجینه‌اش که همون محبت بود که هیچ فرشته‌ای تا به حال اجازه دیدن اون رو نداشت رو توی قلبش گذاشت و انسان به‌خاطر این گنجینه مقامش از فرشته برتر شد. و همه فرشتگان در برابرش به سجده افتادند.
چطور ممکنه موجودی که توی قلبش محبت رو حس می‌کنه و ازش برای بقیه استفاده می‌کنه یک هیولا باشه.
شاید بهم بگن دیوونه شدم اما اون ارزش جنگیدن رو داره.
ژانر: عاشقانه فانتزی 

 

سخن نویسنده 

سلام من Elflokee هستم نویسنده مان سیب خونین

 دو فصل قبلی رمانم در انجمن نودهشتیا انتشار یافت، اما بنا به لایلی تصیم گرفتم تا فصل سوم را در این وبلاگ شخصی خود اشتراک بگذارم.

 برای فهمیدن جریان اتفاقات باید دوفصل قبلی را نیز بخوانید که لینک دانلود آنان را در وبلاگ خود قرار دادم را بخوانید