Elflokee

Elflokee

رمان های تخیلی

پارت هفتم
آمین که به خوبی می‌دانست تکه‌های چوب که نوک تیزی دارند می‌تواند چه بلایی سرش بیاورند برای همین آنان را آرام و با‌احتیاط کنار زد  از روی زمین بلند شد.
با لحنی پر از غم همان‌طور که بین خورده چوب‌های نوک تیز نشسته بود گفت:
- من واقعا به خاطر اتفاقی که برای تو افتاده متاسفم اما جز تأسف هیچ کاری ازم بر نمیاد.
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
-ولی اگه کشتن من تو رو آروم می‌کنه من خوشحال می‌شم که با مرگم بتونم آرومت کنم.
هنوز هم چهره معصوم و زخم خورده او را وقتی پدرش به خانه آورد را نمیتواند فراموش کند.
همه او با دیدن او فکر می‌کردند که او یک فرشته زیبای سقوط کرده از بهشت است و حتی گاها شاهزادگان نیز به او حسادت می‌ورزیدند در اثر جذام از بین رفت.
اگر پدرش به او اجازه می‌داد تا با خونآشامان بجنگد شاید قبل از آن‌که خواهرش دچار این بیماری وحشتناک شود او را نجات می‌داد.
مدتی گذشت هیچ صدایی هیچ واکنشی از خواهرش دریافت نکرد.
آمین با خود حدس زد شاید خواهرش با حرف او آرام گرفته است برای همین از روی زمین بلند شد و از آن اتاق بیرون رفت.
همزمان آلما بعداز خوردن پیتزایی که سفارش داده بود کارتن دایره شکل آن را داخل سطل زباله داخل آشپزخانه انداخت.
دوباره از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت میز ناهارخوری کوچک چوبی چهار نفره مربع شکل  که اکنون جایش را عوض کرده بود و آن را دیوار جلوی پنجره گذاشته بود رفت و روی صندلی قدیمی که آن صدا می‌داد نشست.
قبل از آنکه دوربینش را بردارد با شنیدن صدای در شوکه شد.
او در این شهر آشنایی نداشت و قرار نبود هیچ‌کسی امروز به خانه آنان بیایید.
حدس میزد که با یک خون‌آشام طرف است برای همین از روی صندلی بلند شد و به سمت اوپن سنگی خاکستری آشپزخانه رفت.
تفنگ کوچک دستی‌اش که با گلوله نقره پر شده بود را برداشت سپس به سمت خروجی پا تند کرد و شال بنفش روشنش را که روی دستگیره در قدیمی چوبی رنگ رفته بود برداشت و روی سرش انداخت و سپس دری که رو به حیاط کوچک خانه‌اش باز می‌شد را باز کرد.
با قدم‌های سریعی عرض نه چندان بزرگ حیاطش را طی کرد و از کنار درخت پیر قدیمی هلو که خمیده شده بود و به تازگی شکوفه داده بود رد شد و پشت در تازه رنگ شده مشکی ایستاد.
تفنگش را در دست چپش بود به پشت خود برد و آن را پنهان کرد و سپس با یک نفس عمیق بر خودش مسلط شد و در را باز کرد و با یک لبخند مصنوعی که روی لب داشت رو به مرد قد بلندی که موهای قهوهای رنگ نسبتاً بلندی داشت که تا پایین گوشهایش امتداد داشت.
ابرو‌های خط مانند کشیدن و چشم‌های نسبتا بزرگ مشکی و صورت بدون ریش مربع مانندی داشت و به خاطر لبخند ژکوندی که روی لب داشت مقداری چاله گونه توی دو طرف لبهایش نشسته بود رو‌به‌رو شد.
خطاب به او گفت:
- سلام آلما.
آلما با همان لبخندی که بر روی لب داشت گفت:
- ببخشید من شما رو به یاد نمی‌یارم تو کی هستی؟
اون پسر یک تک خندهای به لحن جدی او زد و گفت:
- تو دختر منوچهر جهانبخشی و شکارچی هستی. منم هم یه جورایی همکار تو محسوب میشم.
سپس یک نگاهی به دور بر انداخت و گفت:
- بزار بیام تو باهات حرف بزنم، این‌جا امن نیست ممکنه اون حرف‌های ما رو بشنوه.
آلما یک باشه‌ای گفت و کمی عقب رفت و اجازه داد که آن پسر غریبه وارد خانه‌اش شود.
اما همین که وارد خانه شد آلما در را بست و دست آن پسر را گرفت و پیچاند و پشت کمرش گذاشت و محکم او را به در آهنی کوبید.
صدای نه چندان بلندی از آن در بیرون آمد سپس سریعاً اسلحه خود را به پس گردن آن پسر چسباند و گفت:
 

 

آماندا وارد خانه شد و از ان دختر پرسید:
- جز تو دیگه کی خونه‌هست
آن زن جواب داد:
- هیچ‌کس فقط خودمم
آماندا به سمت میز و صندلی که کنار پنجره بیرونی بود رفت و با دیدن جزوه ها و کتاب های درسی فهمید که با یک دانشجوی حقوق طرف است و این خانه مجردی او هست.
آمین خطاب به دختر گفت:
- زود وسایلت رو جمع کن باید به یه سفر دور و دراز طولانی بری.
آن دختر بدون هیچ گونه مخالفتی یک باشه‌ای گفت و به سمت اتاقش که کنار در خروجی بود رفت.
آماندا به سمت آشپزخانه رفت جز یک یخچال کوچک و یک گاز قدیمی چیزی نسیبش نشد‌.
امیدوار بود که این چند روز را در خانه‌ای بماند که حداقل بتواند یک چیزی برای خوردن پیدا کند.
در یخچال را باز کرد جز تخم مرغ و یک بسته شش تایی دلستر چیزی نبود.
سپس از آشپزخانه بیرون آمد.
یک نگاهی آمین درحال حرف زدن با دختر که چمدانش را بسته بود و آمین سعی داشت او را قانع کند که همه‌چیز در مورد آنان فراموش کند انداخت.
بعداز رفتن آن دختر آماندا خطاب به آمین گفت:
- من می‌رم چیزی برای خوردن پیدا کنم لطفاً تا من بیام لطفاً به چیزی دست نزن و جایی نرو.
آمین مثل یک پسربچه حرف گوش یک باشه‌ای گفت و روی مبل تک نفره‌ای قدیمی که زرد رنگی جلوی تلویزیون بود نشست.
آماندا زود از خانه بیرون زد تا چیزی برای شام خود تهیه کند.
همان‌طور که از پله‌ها پایین می‌آمد یک پیامی به آلما زد تا او در این مدتی که نیست مراقب آمین باشد.
آمین یک نگاهی به فضای غریب خانه انداخت. 
یک صفحه سیاه رنگ جلوی خودش بود که بسیار بزرگ و تا حدودی بازتاب خودش را داخل آن می‌دید.
اصلا حس خوبی به این صفحه سیاه نداشت و حدس می‌زد که با یک وسیله جادویی مربوط است.
از روی مبل بلند شد و به سمت آن صفحه رفت آن را بلند کرد و رو به دیوار گذاشت تا چشمش به آن نخورد یا حداقل جادوگری که به آن متصل هست متوجه حضور او نشود.
با شنیدن صدای آشنایی که نامش را صدا می‌زد به سمت عقب برگشت.
یک نگاهی دقیق و کلی به دور بر انداخت‌ صدای تپش هیچ قلبی را حس نمی‌کرد.
- داداشی من این‌جام بیا پیدام کن‌.
این دفعه مطمئن بود که صدای خواهر کوچکترش دردانه‌ بوده است.
اما او چندین قرن پیش در اثر بیماری جذام جانش را از دست داده بود.
امیدوار بود که به خاطر خستگی دچار توهم شده است و سعی کرد که به صدا توجه‌ایی نکند اما آن صدا بلندتر از قبل شد:
- آمین ازم می‌ترسی؟
با اینکه او حضور هیچ انسانی را حس نمی‌کرد ولی صدایش را به وضوح می‌شنید.
به سمت اتاق رفت و پشت در ایستاد و با صدای لرزانی گفت:
- دردانه تو این‌جایی‌؟
هیچ صدایی از اتاق نیامد.
کمی در را هل داد و وارد اتاق شلوغ و پلوغ آن دختر که لباس ها و کتاب‌هایش روی زمین پخش و پلا شده بودند شد.
او تا حدودی در مورد ارواح می‌دانست ولی هیچ وقت با آنان روبه رو نشده بود و اکنون سعی می‌کرد که با حرف زدن با دردانه ارتباط برقرار کند.
به خودش مسلط شد و زمزمه وار با لحن محکمی گفت:
- دردانه من این‌جام خودت رو از من قایم نکن.
صدای دردانه را که خشم از او می‌بارید از  پشت گوشش شنید که خطاب به او گفت:
- من این‌جام داداشی
قبل از اینکه او بتواند کاری بکند نیروی قدرتمندی جسم او را از زمین بلند کرد و به کمدی که آن طرف دیوار بود کوباند.
آمین با ضرب شدیدی به کمد برخورد کرد و کمد چوبی شکست و تیکه های آن بر سرش آوار شد‌.
درد شدیدی در کتف راست و پای چپش آمین پیچید و ناله‌ای از درد سر داد.
صدای فریاد خشمگین دردانه در اتاق پیچید:
- چرا دنبالم نیومدی؟ تو می‌تونستی نجاتم بدی!

پارت پنجم
از شدت ترس و وحشت کنترلش را از دست داده است و اشک داغ او روی گونه‌های او جاری شده است‌.
جریان آب مثل ثابق او را آرام نمی‌کرد و سیگار هم کلا هیچ اثری نداشت‌.
صدای لالائی شیرین او در مغزش می‌پیچید و نمی‌توانست آن را قطع کند.
این لالایی مثل ثابق دیگر برایش آرامبخش نبود بیشتر شبیه شکنجه بود.
هشتمین سیگارش را وحشیانه به کام گرفت.
مانند معتادی که چند سال از سیگار دور مانده بود ازش استفاده می‌کرد  به قلبش که تپش افتاده بود نداشت‌‌.
نهمین و دهمین  سیگارش را با همین وضعیت کشید .
و وقتی سعی کرد یازدهمین سیگارش را آتش بزند
تنگی نفس به او غلبه کرد و سرفه افتاد. هر چقدر تلاش کرد کمی نفسی وارد ریه خود کند اما دودهای سیگاری که ریه او را پر کرده بودند اجازه نفس کشیدن به او را نمی‌دادن.
جسم بی‌جان روی زمین افتاد و از هوش رفت.
همزمان تبریز
آماندا جلوی یک آپارتمان کوچیک سه طبقه داخل یک بمبست ایستادم.
این‌ آپارتمان درست کنار خانه آلما بود و خودش عمدا به اینجا را انتخاب کرده بو  تا آلما بتونه از خانه‌اش راحت‌تر آن دو نفر رو زیر نظر بگیرد.
با اینکه قرار نبود مدت زیادی در تبریز بماند ولی این‌جا امن ترین مکان برای او بود.
از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به کمرم داد. رانندگی طولانی او رو خسته کرده بود.
آمین یک ضربه‌ای به شیشه زد و گفت:
- چی کار می‌کنی چرا من رو این‌جا زندانی کردی؟
یک پوفی کشید و به سمت در او رفت و همان لحظه‌ای که در را باز کرد آمین با ضرب شدیدی روی زمین افتاد.
آمین چندان با تکنولوژی جدید تازه اختراع شده آشنایی نداشت. و این کمی خیال آماندا را راحت می‌کرد که او با یک احمق طرف است و نباید زیاد از او بترسد.
به سمت در آن آپارتمان رفت و با سنجاق سرش در سفید رنگ ساده آن را باز کرد و وارد آن‌جا شد.
آمین هم پشت سر او وارد آپارتمان شد و همان‌طور که با بهت به ماشین داخل پارکینگ ها خیره شده بود دنبال آماندا راه افتاد.
با اینکه هنوز او را به خوبی نمی‌شناخت‌ ولی فعلا در این دنیای عجیب و غریب او تنها کسی بود که کنارش بود و می‌توانست به او اعتماد کند.
آماندا وارد راه‌پله‌ای که مانند پارکینگ با کاشی های سفید تزیین شده بود و همه جا سفید- سفید بود شد.
همیشه برای او سوال بود مردم چرا به سفید کردن همه جا علاقه دارند. درحالی که زندانی کردن یک فرد در اتاق سفید یک نوع شکنجه است 
همین که به طبقه اول رسید ناگهان چیزی که یاد چیزی که آلما به او گوش‌زد کرده بود افتاد.
رو به آمین کرد و گفت:
- می‌تونی مردم رو وادار کنی که اجازه بدن وارد خونه‌ اونا بشیم خودت می‌دونی اجازه‌ای در کار نباشه نمی‌شه.
آمین در جواب او گفت:
- اره نگران نباش من اون را می‌فرستم به یه مسافرت نگران نباش.
آماندا یک اوهومی گفت و سپس به سمت در رفت.
پشت پا دری قرمز رنگی که روی آن گل های رز قرمز هک شده بود ایستاد.
چند ضربه‌ای به در تازه رنگ شده مشکی زد و یک خانم جوان آن در را باز کرد و یک نگاهی تعجب وار به چهره ناآشنا آمین و آماندا انداخت و گفت:
- سلام می‌تونم کمکتون کنم.
آمین به چشم‌های مشکی او زل زد و شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- میشه ما رو دعوت کنید به خونه
اون زن که هیچ کنترلی بر ذهنش نداشت و آمین کنترل او را می‌کرد.
اون زن یک لبخندی زد و آن دو نفر که برایش کاملاً غریبه بودند را به داخل خانه دعوت کرد.

مدتی بعد آماندا در نزدیکی شهر تبریز در یک پمپ بنزین توقف کرد تا باک خالی بنزینش را پر کند.
در این راه طولانی ماشین بیشتر بنزینش را مصرف کرده بود ولی آماندا هنوز هم به بنزین نیاز داشت.
از ماشین پیاده شد و همان که درحال زدن بنزین به ماشینش بود نگاهی گذرا به دور بر انداخت تا آلما را پیدا کند.
چون طبق نقشه وظیفه آلما این بود که از دور او را تعقیب کرده و مراقبش باشد و به خاطر آلما بود که او از آمین نمی‌ترسید و خیالش راحت بود که مشکلی پیش نمی‌آید ولی اکنون که او را در محوطه پمپ بنزین پیدا نمی‌کرد دچار استرس شده بود.
دست‌هایش شروع به لرزیدن کرده بود او هیچ اسلحه‌ای همراه نداشت و تنها به‌شدت ترسیده بود.
با شنیدن صدای فردی که در آن جا کار می‌کرد از افکارش بیرون پرید و شانه‌هایش از ترس بالا پرید و به خودش آمد.
آن مرد خطاب به او گفت:
- خانم حواستون کجاست نمی‌بینید پر شده.
زود لوله را از ماشین دور کرد و یک ببخشیدی با خجالت به آن مرد گفت.
از جیبش چند تراول برداشت و به او داد.
سپس در ماشینش را باز کرد و همین که خواست بنشیند چشمش به آلما که یک مانتو بلند مشکی پوشیده بود افتاد.
یک نفسی از آسودگی‌ کشید و به سمت او قدم برداشت.
آلما پشت بوفه ایستاد و خطاب به پسر جوانی که فروشنده اونجا بود گفت:
- سه‌ تا رانی لطفاً.
آن پسر فروشنده یک باشه‌ای گفت و به سمت یخچال نوشیدنی‌ها که عقب بوفه بود رفت 
آماندا کنار آلما ایستاد و با لحن عصبی گفت:
- داشتم از پیدا کردن نا امید می‌شدم.
آلما با لحن بی‌حسی گفت:
- تو نباید حواست به من باشه باید روی آمین تمرکز کنی.
آماندا در جواب او گفت:
- اون خوابه.
دوباره مرد فروشنده دوتا رانی هلو جلوی آنان گذاشت و سپس آلما به او گفت:
- یک چیپس سرکه‌ای هم بدید لطفاً.
فروشنده یک چیپس از کنارش رانی ها گذاشت.
سپس آلما پول آنان را پرداخت کرد و کیسه خوراکی‌ها را برداشت ‌و یک تشکری کرد سپس همان‌طور که به سمت ماشینش حرکت می‌کرد گفت:
- اون دورگه هست احتمال می‌دادم که همچین کاری رو کنه.
ولی باید حواست رو جمع کنی اون پسر دریکل هست اون یه قدرت‌هایی داره که ازش خبر نداریم شاید خودش هم خبر نداره ولی مطمئن به خاطر دورگه بودن هم یه قدرت‌هایی رو از دست داده. بهتره حواست رو جمع کنی و از قدرت‌هاش خبر دار بشی‌.
آماندا یک باشه‌ای گفت و سپس از او جدا شد و به سمت ماشینش که یک گوشه پارک کرده بود حرکت کرد.
سوار ماشین شد و راه افتاد. مدتی نگذشته بود آمین از خواب بیدار شد و همان‌طور که چشم‌هایش را می‌مالید گفت:
- ما کجاییم؟
آماندا در جواب او گفت:
- چیزی تا تبریز نمونده؟
آمین نیش‌خندی زد و گفت:
- خوبه برو یه محله خلوت بی‌سر و صدا باید یه خونه پیدا کنیم.
آماندا یک باشه‌ای گفت و سپس به راهش ادامه داد.
آمین همانند منوچهر بعداز بیرون آمدن از مهرموم مانند منوچهر بسیار آرام بود و مانند او به چیزی جز انتقام فکر نمی‌کرد.
چیزی از ذهن آشفته‌اش بروز نمی‌داد و فقط به این فکر میکرد که چه کار کند که پدرخوانده خودش که اکنون مرده است را در گور بلرزاند.
شاید منوچهر مرده است اما خون او در رگ فرزندانش جاری هست و کشتن افرادی که از سنین کم برای کشتن خون‌آشام‌ آموزش دیده‌اند کار ساده‌ای نیست.
هم‌زمان
منوچهر هفتمین سیگارش را روشن می‌کند و یک کام از آن می‌گیرد.
مثل همیشه برای آرام کردن خودش به جریان رودخانه خیره می‌شود.
خورشید درحال پایین آمدن است و او برای آن‌که دخترش آیلین  اشک‌ ریختن او را نبیند به این‌جا آمده است.

پارت سوم
آماندا لبه لیوان را به لب‌های او نزدیک کرد و آمین همه خون داخل آن را از شدت تشنگی نوشید.
اما هنوز تشنه بود و نیمی از خون که داخل بسته مانده هنوز او را وسوسه می‌کرد.
نمی‌توانست به چیزی جز آن خون فکر کند.
آماندا لیوان دوم رو برای او پر کرد و تمام محتوای بسته را داخلش ریخت و به آمین کمک کرد که از آن بنوشد.
آمین نگاهی به صورت معصوم او انداخت. گونه‌های و لب‌های پف کرده او ابرهای کمانی و چشم‌های کشیده سبز رنگش و پوست سفیدش و صورت معصمومش  او را به گذشته پرت می‌کرد.
زمانی که او اولین بار به اصفهان آمد و در نگاه اول دلش را برای یک شاهزاده زیبا رو باخت.
سرش را به طرفین تکان داد و از آن خاطرات بیرون آمد.
تنها چیزی که میدانست آخرین بار پدرخوانده‌اش او را در حد مرگ کتک زد و داخل یک غار جادویی زندانی کرد.
نمی‌دانست چقدر در آن غار بیهوش مانده بود و چند سال از این ماجرا گذشته هست.
نگاهی به دور بر انداخت میله‌های سیاه آهنی در بالای سر او قرار داشت که نشان می‌داد او از آن غار بیرون آمده است.
آماندا همان‌طور که درحال باز کردن زنجیر دور مچ دستش بود خطاب به او گفت:
- حالت خوبه می‌تونی باهام بیای؟ من همه را با دارو خوابوندم.
آمین زمزمه‌وار با صدای دورگه‌ای گفت:
- آره 
دست‌های آمین بعداز صدها سال از زنجیر آزاد شد. 
هنوز احساس خستگی داشت پاهایش ضعیف بودند به زور با کمک آماندا از روی زمین بلند شد.
پاهای بی‌جانش را روی زمین حرکت داد و از آن دخمه بیرون آمد.
بعداز صدها سال بالاخره نوازش نسیم را روی صورتش حس کرد.
باورش نمی‌شد که دوباره گرمای شیرین خورشید را حس می‌کند. او به لطف تتویی که در پشت کتف چپش داشت هیچ‌وقت زیر خورشید دچار سوزش نشده بود.
پاهایش جان گرفتند و همان طور که دست آماندا را گرفته بود حرکت کرد.
آماندا او را از حیاط خانه بیرون برد و از در آبی رنگ کوچک خارج شد در ماشین مشکی رنگ بی‌ام‌وی‌اش را برای آمین گشود و کمکش کرد که داخل آن روی صندلی شاگرد بشیند.
خودش هم سریعا روی صندلی راننده نشست و همان‌طور که درحال روشن کردن ماشینش بود آمین با لحنی نگران پرسید:
- چرا اومدیم این‌جا؟ این دیگه چیه؟
آماندا در جواب او گفت:
- این یک گاری هست با این سریع‌تر می‌تونیم از این‌جا فرار کنیم.
آمین با تعجب گفت:
- وایسا ببینم پس اسب‌هاش کو؟ باید یه چیزی این رو بکشه.
آماندا یک تک خنده‌ای به این سوال او کرد و گفت:
- اسب لازم ندارم.
بعداز روشن کردن ماشین، پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین با سرعت زیادی حرکت کرد.
از روستا بیرون زد و وارد جاده خاکی شد.
مدتی نگذشت که خواب به چشم‌های داغ و خسته آبی رنگ آمین حمله کرد.
دورگه بودن چندان ساده نبود کنار خون او به آب و خواب هم نیز احتیاج داشت.
او قصد خوابیدن نداشت و هنوزم هم می‌ترسید‌ سیلی به صورتش زد و صاف نشست. 
اما نتوانست بیشتر از این تحمل کند و خواب بر او چیره شد و چشمهای آبی‌اش را بست و خوابید.
آماندا با تعجب نگاهی به خون‌آشامی که کنارش خوابیده بود و درحال خروپف بود انداخت.
برای اولین بار در عمرش او شاهد خوابیدن یک خون‌آشام بوده.
باور خوابیدن خون‌آشام‌ برای او سخت بود او در تمام عمرش که خون‌آشام‌ شکار می‌کرد تا به حال خون‌آشامی را ندیده بود که به خواب نیاز داشته باشد برای همین با خودش حدس زد که شاید آمین به علت دورگه بودن خواب نیز نیاز دارد.