سیب خونین فصل سوم پارت6

آماندا وارد خانه شد و از ان دختر پرسید:
- جز تو دیگه کی خونههست
آن زن جواب داد:
- هیچکس فقط خودمم
آماندا به سمت میز و صندلی که کنار پنجره بیرونی بود رفت و با دیدن جزوه ها و کتاب های درسی فهمید که با یک دانشجوی حقوق طرف است و این خانه مجردی او هست.
آمین خطاب به دختر گفت:
- زود وسایلت رو جمع کن باید به یه سفر دور و دراز طولانی بری.
آن دختر بدون هیچ گونه مخالفتی یک باشهای گفت و به سمت اتاقش که کنار در خروجی بود رفت.
آماندا به سمت آشپزخانه رفت جز یک یخچال کوچک و یک گاز قدیمی چیزی نسیبش نشد.
امیدوار بود که این چند روز را در خانهای بماند که حداقل بتواند یک چیزی برای خوردن پیدا کند.
در یخچال را باز کرد جز تخم مرغ و یک بسته شش تایی دلستر چیزی نبود.
سپس از آشپزخانه بیرون آمد.
یک نگاهی آمین درحال حرف زدن با دختر که چمدانش را بسته بود و آمین سعی داشت او را قانع کند که همهچیز در مورد آنان فراموش کند انداخت.
بعداز رفتن آن دختر آماندا خطاب به آمین گفت:
- من میرم چیزی برای خوردن پیدا کنم لطفاً تا من بیام لطفاً به چیزی دست نزن و جایی نرو.
آمین مثل یک پسربچه حرف گوش یک باشهای گفت و روی مبل تک نفرهای قدیمی که زرد رنگی جلوی تلویزیون بود نشست.
آماندا زود از خانه بیرون زد تا چیزی برای شام خود تهیه کند.
همانطور که از پلهها پایین میآمد یک پیامی به آلما زد تا او در این مدتی که نیست مراقب آمین باشد.
آمین یک نگاهی به فضای غریب خانه انداخت.
یک صفحه سیاه رنگ جلوی خودش بود که بسیار بزرگ و تا حدودی بازتاب خودش را داخل آن میدید.
اصلا حس خوبی به این صفحه سیاه نداشت و حدس میزد که با یک وسیله جادویی مربوط است.
از روی مبل بلند شد و به سمت آن صفحه رفت آن را بلند کرد و رو به دیوار گذاشت تا چشمش به آن نخورد یا حداقل جادوگری که به آن متصل هست متوجه حضور او نشود.
با شنیدن صدای آشنایی که نامش را صدا میزد به سمت عقب برگشت.
یک نگاهی دقیق و کلی به دور بر انداخت صدای تپش هیچ قلبی را حس نمیکرد.
- داداشی من اینجام بیا پیدام کن.
این دفعه مطمئن بود که صدای خواهر کوچکترش دردانه بوده است.
اما او چندین قرن پیش در اثر بیماری جذام جانش را از دست داده بود.
امیدوار بود که به خاطر خستگی دچار توهم شده است و سعی کرد که به صدا توجهایی نکند اما آن صدا بلندتر از قبل شد:
- آمین ازم میترسی؟
با اینکه او حضور هیچ انسانی را حس نمیکرد ولی صدایش را به وضوح میشنید.
به سمت اتاق رفت و پشت در ایستاد و با صدای لرزانی گفت:
- دردانه تو اینجایی؟
هیچ صدایی از اتاق نیامد.
کمی در را هل داد و وارد اتاق شلوغ و پلوغ آن دختر که لباس ها و کتابهایش روی زمین پخش و پلا شده بودند شد.
او تا حدودی در مورد ارواح میدانست ولی هیچ وقت با آنان روبه رو نشده بود و اکنون سعی میکرد که با حرف زدن با دردانه ارتباط برقرار کند.
به خودش مسلط شد و زمزمه وار با لحن محکمی گفت:
- دردانه من اینجام خودت رو از من قایم نکن.
صدای دردانه را که خشم از او میبارید از پشت گوشش شنید که خطاب به او گفت:
- من اینجام داداشی
قبل از اینکه او بتواند کاری بکند نیروی قدرتمندی جسم او را از زمین بلند کرد و به کمدی که آن طرف دیوار بود کوباند.
آمین با ضرب شدیدی به کمد برخورد کرد و کمد چوبی شکست و تیکه های آن بر سرش آوار شد.
درد شدیدی در کتف راست و پای چپش آمین پیچید و نالهای از درد سر داد.
صدای فریاد خشمگین دردانه در اتاق پیچید:
- چرا دنبالم نیومدی؟ تو میتونستی نجاتم بدی!