چشم های سفیدم، درون آشفته من رو رسوا میکنه. این موهبت شیطانی هر روز مثل نفرین شکنجهام میده. فرشته مرگ همه دوستهام به جز من رو با خودش میبره. زندگی برام یک شکنجه تدریجی شده. توی عمیق ترین بخش چاه زندگیم گیر افتادم. دیگه تاریکی زندگیم به انتهای خودش رسیده و توی اون اسیر شدم. بلند فریاد میزنم. شاید کسی صدام رو بشنوه.https://98iiia.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A8-%D8%AE%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%86%DB%B2-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7/
فصل اول رمان در مورد آلما است که در زندگی قبلی معشوقه اولین خونآشام تاریخ بودهاست اما اکنون به عنوان یک شکارچی تناسخ یافته که پیشگوها به او لقب سیب خونین دادهاندو...
برای دانلود رمان کلیک کنید https://98iiia.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B3%DB%8C%D8%A8-%D8%AE%D9%88%D9%86%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B2-el-%D8%A8%D9%87-%D8%B5%D9%88%D8%B1%D8%AA-pdf-%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DA%AF%D8%A7/
خلاصه
عطر تنش مستم میکنه.
بوسههاش قلبم ایستاده یخ زدهام رو به تپش میاره.
اعتیاد عجیبی به لمس کردن موهاش پیدا کردم.
صداش روحمرو نوازش میکنه.
با شنیدن اسمش از خود بیخود میشم.
بدون اون توی شلوغ ترین جمع هم بازم تنهام.
میخوام دوباره این سم رو که بهش عشق میگن رو دوباره بچشم.
با اینکه این سم یه بار من رو به کشتن داد،
اما مشتاقانه میخوام بازم براش بمیرم.
چون زندگی من بدون این سم تفاوتی با مرگ نداره.
مقدمه
میگغن وقتی خدا وقتی خلق قلب انسان رو تموم کرد. بهترین گنجینهاش که همون محبت بود که هیچ فرشتهای تا به حال اجازه دیدن اون رو نداشت رو توی قلبش گذاشت و انسان بهخاطر این گنجینه مقامش از فرشته برتر شد. و همه فرشتگان در برابرش به سجده افتادند.
چطور ممکنه موجودی که توی قلبش محبت رو حس میکنه و ازش برای بقیه استفاده میکنه یک هیولا باشه.
شاید بهم بگن دیوونه شدم اما اون ارزش جنگیدن رو داره.
ژانر: عاشقانه فانتزی
سخن نویسنده
سلام من Elflokee هستم نویسنده مان سیب خونین
دو فصل قبلی رمانم در انجمن نودهشتیا انتشار یافت، اما بنا به لایلی تصیم گرفتم تا فصل سوم را در این وبلاگ شخصی خود اشتراک بگذارم.
برای فهمیدن جریان اتفاقات باید دوفصل قبلی را نیز بخوانید که لینک دانلود آنان را در وبلاگ خود قرار دادم را بخوانید
پارت هفتم
آمین که به خوبی میدانست تکههای چوب که نوک تیزی دارند میتواند چه بلایی سرش بیاورند برای همین آنان را آرام و بااحتیاط کنار زد از روی زمین بلند شد.
با لحنی پر از غم همانطور که بین خورده چوبهای نوک تیز نشسته بود گفت:
- من واقعا به خاطر اتفاقی که برای تو افتاده متاسفم اما جز تأسف هیچ کاری ازم بر نمیاد.
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
-ولی اگه کشتن من تو رو آروم میکنه من خوشحال میشم که با مرگم بتونم آرومت کنم.
هنوز هم چهره معصوم و زخم خورده او را وقتی پدرش به خانه آورد را نمیتواند فراموش کند.
همه او با دیدن او فکر میکردند که او یک فرشته زیبای سقوط کرده از بهشت است و حتی گاها شاهزادگان نیز به او حسادت میورزیدند در اثر جذام از بین رفت.
اگر پدرش به او اجازه میداد تا با خونآشامان بجنگد شاید قبل از آنکه خواهرش دچار این بیماری وحشتناک شود او را نجات میداد.
مدتی گذشت هیچ صدایی هیچ واکنشی از خواهرش دریافت نکرد.
آمین با خود حدس زد شاید خواهرش با حرف او آرام گرفته است برای همین از روی زمین بلند شد و از آن اتاق بیرون رفت.
همزمان آلما بعداز خوردن پیتزایی که سفارش داده بود کارتن دایره شکل آن را داخل سطل زباله داخل آشپزخانه انداخت.
دوباره از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت میز ناهارخوری کوچک چوبی چهار نفره مربع شکل که اکنون جایش را عوض کرده بود و آن را دیوار جلوی پنجره گذاشته بود رفت و روی صندلی قدیمی که آن صدا میداد نشست.
قبل از آنکه دوربینش را بردارد با شنیدن صدای در شوکه شد.
او در این شهر آشنایی نداشت و قرار نبود هیچکسی امروز به خانه آنان بیایید.
حدس میزد که با یک خونآشام طرف است برای همین از روی صندلی بلند شد و به سمت اوپن سنگی خاکستری آشپزخانه رفت.
تفنگ کوچک دستیاش که با گلوله نقره پر شده بود را برداشت سپس به سمت خروجی پا تند کرد و شال بنفش روشنش را که روی دستگیره در قدیمی چوبی رنگ رفته بود برداشت و روی سرش انداخت و سپس دری که رو به حیاط کوچک خانهاش باز میشد را باز کرد.
با قدمهای سریعی عرض نه چندان بزرگ حیاطش را طی کرد و از کنار درخت پیر قدیمی هلو که خمیده شده بود و به تازگی شکوفه داده بود رد شد و پشت در تازه رنگ شده مشکی ایستاد.
تفنگش را در دست چپش بود به پشت خود برد و آن را پنهان کرد و سپس با یک نفس عمیق بر خودش مسلط شد و در را باز کرد و با یک لبخند مصنوعی که روی لب داشت رو به مرد قد بلندی که موهای قهوهای رنگ نسبتاً بلندی داشت که تا پایین گوشهایش امتداد داشت.
ابروهای خط مانند کشیدن و چشمهای نسبتا بزرگ مشکی و صورت بدون ریش مربع مانندی داشت و به خاطر لبخند ژکوندی که روی لب داشت مقداری چاله گونه توی دو طرف لبهایش نشسته بود روبهرو شد.
خطاب به او گفت:
- سلام آلما.
آلما با همان لبخندی که بر روی لب داشت گفت:
- ببخشید من شما رو به یاد نمییارم تو کی هستی؟
اون پسر یک تک خندهای به لحن جدی او زد و گفت:
- تو دختر منوچهر جهانبخشی و شکارچی هستی. منم هم یه جورایی همکار تو محسوب میشم.
سپس یک نگاهی به دور بر انداخت و گفت:
- بزار بیام تو باهات حرف بزنم، اینجا امن نیست ممکنه اون حرفهای ما رو بشنوه.
آلما یک باشهای گفت و کمی عقب رفت و اجازه داد که آن پسر غریبه وارد خانهاش شود.
اما همین که وارد خانه شد آلما در را بست و دست آن پسر را گرفت و پیچاند و پشت کمرش گذاشت و محکم او را به در آهنی کوبید.
صدای نه چندان بلندی از آن در بیرون آمد سپس سریعاً اسلحه خود را به پس گردن آن پسر چسباند و گفت:
آماندا وارد خانه شد و از ان دختر پرسید:
- جز تو دیگه کی خونههست
آن زن جواب داد:
- هیچکس فقط خودمم
آماندا به سمت میز و صندلی که کنار پنجره بیرونی بود رفت و با دیدن جزوه ها و کتاب های درسی فهمید که با یک دانشجوی حقوق طرف است و این خانه مجردی او هست.
آمین خطاب به دختر گفت:
- زود وسایلت رو جمع کن باید به یه سفر دور و دراز طولانی بری.
آن دختر بدون هیچ گونه مخالفتی یک باشهای گفت و به سمت اتاقش که کنار در خروجی بود رفت.
آماندا به سمت آشپزخانه رفت جز یک یخچال کوچک و یک گاز قدیمی چیزی نسیبش نشد.
امیدوار بود که این چند روز را در خانهای بماند که حداقل بتواند یک چیزی برای خوردن پیدا کند.
در یخچال را باز کرد جز تخم مرغ و یک بسته شش تایی دلستر چیزی نبود.
سپس از آشپزخانه بیرون آمد.
یک نگاهی آمین درحال حرف زدن با دختر که چمدانش را بسته بود و آمین سعی داشت او را قانع کند که همهچیز در مورد آنان فراموش کند انداخت.
بعداز رفتن آن دختر آماندا خطاب به آمین گفت:
- من میرم چیزی برای خوردن پیدا کنم لطفاً تا من بیام لطفاً به چیزی دست نزن و جایی نرو.
آمین مثل یک پسربچه حرف گوش یک باشهای گفت و روی مبل تک نفرهای قدیمی که زرد رنگی جلوی تلویزیون بود نشست.
آماندا زود از خانه بیرون زد تا چیزی برای شام خود تهیه کند.
همانطور که از پلهها پایین میآمد یک پیامی به آلما زد تا او در این مدتی که نیست مراقب آمین باشد.
آمین یک نگاهی به فضای غریب خانه انداخت.
یک صفحه سیاه رنگ جلوی خودش بود که بسیار بزرگ و تا حدودی بازتاب خودش را داخل آن میدید.
اصلا حس خوبی به این صفحه سیاه نداشت و حدس میزد که با یک وسیله جادویی مربوط است.
از روی مبل بلند شد و به سمت آن صفحه رفت آن را بلند کرد و رو به دیوار گذاشت تا چشمش به آن نخورد یا حداقل جادوگری که به آن متصل هست متوجه حضور او نشود.
با شنیدن صدای آشنایی که نامش را صدا میزد به سمت عقب برگشت.
یک نگاهی دقیق و کلی به دور بر انداخت صدای تپش هیچ قلبی را حس نمیکرد.
- داداشی من اینجام بیا پیدام کن.
این دفعه مطمئن بود که صدای خواهر کوچکترش دردانه بوده است.
اما او چندین قرن پیش در اثر بیماری جذام جانش را از دست داده بود.
امیدوار بود که به خاطر خستگی دچار توهم شده است و سعی کرد که به صدا توجهایی نکند اما آن صدا بلندتر از قبل شد:
- آمین ازم میترسی؟
با اینکه او حضور هیچ انسانی را حس نمیکرد ولی صدایش را به وضوح میشنید.
به سمت اتاق رفت و پشت در ایستاد و با صدای لرزانی گفت:
- دردانه تو اینجایی؟
هیچ صدایی از اتاق نیامد.
کمی در را هل داد و وارد اتاق شلوغ و پلوغ آن دختر که لباس ها و کتابهایش روی زمین پخش و پلا شده بودند شد.
او تا حدودی در مورد ارواح میدانست ولی هیچ وقت با آنان روبه رو نشده بود و اکنون سعی میکرد که با حرف زدن با دردانه ارتباط برقرار کند.
به خودش مسلط شد و زمزمه وار با لحن محکمی گفت:
- دردانه من اینجام خودت رو از من قایم نکن.
صدای دردانه را که خشم از او میبارید از پشت گوشش شنید که خطاب به او گفت:
- من اینجام داداشی
قبل از اینکه او بتواند کاری بکند نیروی قدرتمندی جسم او را از زمین بلند کرد و به کمدی که آن طرف دیوار بود کوباند.
آمین با ضرب شدیدی به کمد برخورد کرد و کمد چوبی شکست و تیکه های آن بر سرش آوار شد.
درد شدیدی در کتف راست و پای چپش آمین پیچید و نالهای از درد سر داد.
صدای فریاد خشمگین دردانه در اتاق پیچید:
- چرا دنبالم نیومدی؟ تو میتونستی نجاتم بدی!