سیب خونین فصل سوم پارت ۵

پارت پنجم
از شدت ترس و وحشت کنترلش را از دست داده است و اشک داغ او روی گونههای او جاری شده است.
جریان آب مثل ثابق او را آرام نمیکرد و سیگار هم کلا هیچ اثری نداشت.
صدای لالائی شیرین او در مغزش میپیچید و نمیتوانست آن را قطع کند.
این لالایی مثل ثابق دیگر برایش آرامبخش نبود بیشتر شبیه شکنجه بود.
هشتمین سیگارش را وحشیانه به کام گرفت.
مانند معتادی که چند سال از سیگار دور مانده بود ازش استفاده میکرد به قلبش که تپش افتاده بود نداشت.
نهمین و دهمین سیگارش را با همین وضعیت کشید .
و وقتی سعی کرد یازدهمین سیگارش را آتش بزند
تنگی نفس به او غلبه کرد و سرفه افتاد. هر چقدر تلاش کرد کمی نفسی وارد ریه خود کند اما دودهای سیگاری که ریه او را پر کرده بودند اجازه نفس کشیدن به او را نمیدادن.
جسم بیجان روی زمین افتاد و از هوش رفت.
همزمان تبریز
آماندا جلوی یک آپارتمان کوچیک سه طبقه داخل یک بمبست ایستادم.
این آپارتمان درست کنار خانه آلما بود و خودش عمدا به اینجا را انتخاب کرده بو تا آلما بتونه از خانهاش راحتتر آن دو نفر رو زیر نظر بگیرد.
با اینکه قرار نبود مدت زیادی در تبریز بماند ولی اینجا امن ترین مکان برای او بود.
از ماشین پیاده شد و کش و قوسی به کمرم داد. رانندگی طولانی او رو خسته کرده بود.
آمین یک ضربهای به شیشه زد و گفت:
- چی کار میکنی چرا من رو اینجا زندانی کردی؟
یک پوفی کشید و به سمت در او رفت و همان لحظهای که در را باز کرد آمین با ضرب شدیدی روی زمین افتاد.
آمین چندان با تکنولوژی جدید تازه اختراع شده آشنایی نداشت. و این کمی خیال آماندا را راحت میکرد که او با یک احمق طرف است و نباید زیاد از او بترسد.
به سمت در آن آپارتمان رفت و با سنجاق سرش در سفید رنگ ساده آن را باز کرد و وارد آنجا شد.
آمین هم پشت سر او وارد آپارتمان شد و همانطور که با بهت به ماشین داخل پارکینگ ها خیره شده بود دنبال آماندا راه افتاد.
با اینکه هنوز او را به خوبی نمیشناخت ولی فعلا در این دنیای عجیب و غریب او تنها کسی بود که کنارش بود و میتوانست به او اعتماد کند.
آماندا وارد راهپلهای که مانند پارکینگ با کاشی های سفید تزیین شده بود و همه جا سفید- سفید بود شد.
همیشه برای او سوال بود مردم چرا به سفید کردن همه جا علاقه دارند. درحالی که زندانی کردن یک فرد در اتاق سفید یک نوع شکنجه است
همین که به طبقه اول رسید ناگهان چیزی که یاد چیزی که آلما به او گوشزد کرده بود افتاد.
رو به آمین کرد و گفت:
- میتونی مردم رو وادار کنی که اجازه بدن وارد خونه اونا بشیم خودت میدونی اجازهای در کار نباشه نمیشه.
آمین در جواب او گفت:
- اره نگران نباش من اون را میفرستم به یه مسافرت نگران نباش.
آماندا یک اوهومی گفت و سپس به سمت در رفت.
پشت پا دری قرمز رنگی که روی آن گل های رز قرمز هک شده بود ایستاد.
چند ضربهای به در تازه رنگ شده مشکی زد و یک خانم جوان آن در را باز کرد و یک نگاهی تعجب وار به چهره ناآشنا آمین و آماندا انداخت و گفت:
- سلام میتونم کمکتون کنم.
آمین به چشمهای مشکی او زل زد و شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- میشه ما رو دعوت کنید به خونه
اون زن که هیچ کنترلی بر ذهنش نداشت و آمین کنترل او را میکرد.
اون زن یک لبخندی زد و آن دو نفر که برایش کاملاً غریبه بودند را به داخل خانه دعوت کرد.