سیب خونین فصل سوم پارت4

مدتی بعد آماندا در نزدیکی شهر تبریز در یک پمپ بنزین توقف کرد تا باک خالی بنزینش را پر کند.
در این راه طولانی ماشین بیشتر بنزینش را مصرف کرده بود ولی آماندا هنوز هم به بنزین نیاز داشت.
از ماشین پیاده شد و همان که درحال زدن بنزین به ماشینش بود نگاهی گذرا به دور بر انداخت تا آلما را پیدا کند.
چون طبق نقشه وظیفه آلما این بود که از دور او را تعقیب کرده و مراقبش باشد و به خاطر آلما بود که او از آمین نمیترسید و خیالش راحت بود که مشکلی پیش نمیآید ولی اکنون که او را در محوطه پمپ بنزین پیدا نمیکرد دچار استرس شده بود.
دستهایش شروع به لرزیدن کرده بود او هیچ اسلحهای همراه نداشت و تنها بهشدت ترسیده بود.
با شنیدن صدای فردی که در آن جا کار میکرد از افکارش بیرون پرید و شانههایش از ترس بالا پرید و به خودش آمد.
آن مرد خطاب به او گفت:
- خانم حواستون کجاست نمیبینید پر شده.
زود لوله را از ماشین دور کرد و یک ببخشیدی با خجالت به آن مرد گفت.
از جیبش چند تراول برداشت و به او داد.
سپس در ماشینش را باز کرد و همین که خواست بنشیند چشمش به آلما که یک مانتو بلند مشکی پوشیده بود افتاد.
یک نفسی از آسودگی کشید و به سمت او قدم برداشت.
آلما پشت بوفه ایستاد و خطاب به پسر جوانی که فروشنده اونجا بود گفت:
- سه تا رانی لطفاً.
آن پسر فروشنده یک باشهای گفت و به سمت یخچال نوشیدنیها که عقب بوفه بود رفت
آماندا کنار آلما ایستاد و با لحن عصبی گفت:
- داشتم از پیدا کردن نا امید میشدم.
آلما با لحن بیحسی گفت:
- تو نباید حواست به من باشه باید روی آمین تمرکز کنی.
آماندا در جواب او گفت:
- اون خوابه.
دوباره مرد فروشنده دوتا رانی هلو جلوی آنان گذاشت و سپس آلما به او گفت:
- یک چیپس سرکهای هم بدید لطفاً.
فروشنده یک چیپس از کنارش رانی ها گذاشت.
سپس آلما پول آنان را پرداخت کرد و کیسه خوراکیها را برداشت و یک تشکری کرد سپس همانطور که به سمت ماشینش حرکت میکرد گفت:
- اون دورگه هست احتمال میدادم که همچین کاری رو کنه.
ولی باید حواست رو جمع کنی اون پسر دریکل هست اون یه قدرتهایی داره که ازش خبر نداریم شاید خودش هم خبر نداره ولی مطمئن به خاطر دورگه بودن هم یه قدرتهایی رو از دست داده. بهتره حواست رو جمع کنی و از قدرتهاش خبر دار بشی.
آماندا یک باشهای گفت و سپس از او جدا شد و به سمت ماشینش که یک گوشه پارک کرده بود حرکت کرد.
سوار ماشین شد و راه افتاد. مدتی نگذشته بود آمین از خواب بیدار شد و همانطور که چشمهایش را میمالید گفت:
- ما کجاییم؟
آماندا در جواب او گفت:
- چیزی تا تبریز نمونده؟
آمین نیشخندی زد و گفت:
- خوبه برو یه محله خلوت بیسر و صدا باید یه خونه پیدا کنیم.
آماندا یک باشهای گفت و سپس به راهش ادامه داد.
آمین همانند منوچهر بعداز بیرون آمدن از مهرموم مانند منوچهر بسیار آرام بود و مانند او به چیزی جز انتقام فکر نمیکرد.
چیزی از ذهن آشفتهاش بروز نمیداد و فقط به این فکر میکرد که چه کار کند که پدرخوانده خودش که اکنون مرده است را در گور بلرزاند.
شاید منوچهر مرده است اما خون او در رگ فرزندانش جاری هست و کشتن افرادی که از سنین کم برای کشتن خونآشام آموزش دیدهاند کار سادهای نیست.
همزمان
منوچهر هفتمین سیگارش را روشن میکند و یک کام از آن میگیرد.
مثل همیشه برای آرام کردن خودش به جریان رودخانه خیره میشود.
خورشید درحال پایین آمدن است و او برای آنکه دخترش آیلین اشک ریختن او را نبیند به اینجا آمده است.