سیب خونین فصل سوم پارت3

ELF Loki ELF Loki ELF Loki · 1402/6/15 11:25 · خواندن 3 دقیقه

پارت سوم
آماندا لبه لیوان را به لب‌های او نزدیک کرد و آمین همه خون داخل آن را از شدت تشنگی نوشید.
اما هنوز تشنه بود و نیمی از خون که داخل بسته مانده هنوز او را وسوسه می‌کرد.
نمی‌توانست به چیزی جز آن خون فکر کند.
آماندا لیوان دوم رو برای او پر کرد و تمام محتوای بسته را داخلش ریخت و به آمین کمک کرد که از آن بنوشد.
آمین نگاهی به صورت معصوم او انداخت. گونه‌های و لب‌های پف کرده او ابرهای کمانی و چشم‌های کشیده سبز رنگش و پوست سفیدش و صورت معصمومش  او را به گذشته پرت می‌کرد.
زمانی که او اولین بار به اصفهان آمد و در نگاه اول دلش را برای یک شاهزاده زیبا رو باخت.
سرش را به طرفین تکان داد و از آن خاطرات بیرون آمد.
تنها چیزی که میدانست آخرین بار پدرخوانده‌اش او را در حد مرگ کتک زد و داخل یک غار جادویی زندانی کرد.
نمی‌دانست چقدر در آن غار بیهوش مانده بود و چند سال از این ماجرا گذشته هست.
نگاهی به دور بر انداخت میله‌های سیاه آهنی در بالای سر او قرار داشت که نشان می‌داد او از آن غار بیرون آمده است.
آماندا همان‌طور که درحال باز کردن زنجیر دور مچ دستش بود خطاب به او گفت:
- حالت خوبه می‌تونی باهام بیای؟ من همه را با دارو خوابوندم.
آمین زمزمه‌وار با صدای دورگه‌ای گفت:
- آره 
دست‌های آمین بعداز صدها سال از زنجیر آزاد شد. 
هنوز احساس خستگی داشت پاهایش ضعیف بودند به زور با کمک آماندا از روی زمین بلند شد.
پاهای بی‌جانش را روی زمین حرکت داد و از آن دخمه بیرون آمد.
بعداز صدها سال بالاخره نوازش نسیم را روی صورتش حس کرد.
باورش نمی‌شد که دوباره گرمای شیرین خورشید را حس می‌کند. او به لطف تتویی که در پشت کتف چپش داشت هیچ‌وقت زیر خورشید دچار سوزش نشده بود.
پاهایش جان گرفتند و همان طور که دست آماندا را گرفته بود حرکت کرد.
آماندا او را از حیاط خانه بیرون برد و از در آبی رنگ کوچک خارج شد در ماشین مشکی رنگ بی‌ام‌وی‌اش را برای آمین گشود و کمکش کرد که داخل آن روی صندلی شاگرد بشیند.
خودش هم سریعا روی صندلی راننده نشست و همان‌طور که درحال روشن کردن ماشینش بود آمین با لحنی نگران پرسید:
- چرا اومدیم این‌جا؟ این دیگه چیه؟
آماندا در جواب او گفت:
- این یک گاری هست با این سریع‌تر می‌تونیم از این‌جا فرار کنیم.
آمین با تعجب گفت:
- وایسا ببینم پس اسب‌هاش کو؟ باید یه چیزی این رو بکشه.
آماندا یک تک خنده‌ای به این سوال او کرد و گفت:
- اسب لازم ندارم.
بعداز روشن کردن ماشین، پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین با سرعت زیادی حرکت کرد.
از روستا بیرون زد و وارد جاده خاکی شد.
مدتی نگذشت که خواب به چشم‌های داغ و خسته آبی رنگ آمین حمله کرد.
دورگه بودن چندان ساده نبود کنار خون او به آب و خواب هم نیز احتیاج داشت.
او قصد خوابیدن نداشت و هنوزم هم می‌ترسید‌ سیلی به صورتش زد و صاف نشست. 
اما نتوانست بیشتر از این تحمل کند و خواب بر او چیره شد و چشمهای آبی‌اش را بست و خوابید.
آماندا با تعجب نگاهی به خون‌آشامی که کنارش خوابیده بود و درحال خروپف بود انداخت.
برای اولین بار در عمرش او شاهد خوابیدن یک خون‌آشام بوده.
باور خوابیدن خون‌آشام‌ برای او سخت بود او در تمام عمرش که خون‌آشام‌ شکار می‌کرد تا به حال خون‌آشامی را ندیده بود که به خواب نیاز داشته باشد برای همین با خودش حدس زد که شاید آمین به علت دورگه بودن خواب نیز نیاز دارد.