سیب خونین فصل سوم پارت 2

پارت دوم
آروین لبه بام ایستاد و پرید و همزمان عمویش ارسلان همان طور که نفس- نفس میزد خودش را به آماندا رساند و نفس زنان با صدای گرفتهای خستهای گفت:
- چی شده؟
سپس کنار آماندا روی زمین ولو افتاد.
آماندا با ناراحتی خطاب به عمویش گفت:
- رفت زیر نور خورشید و خودش رو آتیش زد
زمان حال
آماندا برای آخرین بار خودش رو داخل آینه قدی کمد کنار در خروجی بررسی کرد
یک بارانی بهاری کرمی رنگ روشن رنگ ساده با شلوار لی پوشیده بود.
از کنار آینه یک میز کوچیک بود از روی اون ساعت آبی دیجیتالیاش رو برداشت و به دست چپش بست.
این ساعت در واقع یک چی پی اس بود که تا بقیه دوستانش از طریق آن بتوانند آماندا را در همه جای دنیا پیدا کنند.
یک دستبند بافتنی هم رنگ آن هم کنار ساعتش بست.
داخل این دبستند هم یک چی پی اس کوچک جاگذاری شده بود که آیلین ساخته بود.
حلقه کوچکی که روی آن یک مروارید سفید رنگی بود را داخل دستش راستش انداخت.
سپس دستبند ست و گردنبند ست مرواریدش را داخل دست و گردنش انداخت.
این زیورآلات از مروارید ساخته نشده بودند بلکه بمبهای کوچکی بودند که آیلین با کمک پدرش منوچهر ساخته بودند و به محض تماس با آتش دود غلیظی ازش ساتع میشد و فضای بزرگی را با عصاره و بوی گیاه شاهپسند پر میکرد و خونآشامان را به شدت گیج میکرد.
آلما پشت سرش ایستاد و همانطور که درحال خوردن سیب قرمز رنگ داخل دستش بود به او گفت:
- آمادهای؟
او به سمت آلما چرخید.
در این چند روز اخیر آلما دچار تغییراتی بسیاری شده بود چشمهای سبز خمارش و موهای کوتاهش که تا نصف گوشش بود و پایین آن قرمز روشن بود و بالای آن مشکی بود.
آماندا یک لبخندی زد و گفت:
- من آمادهام بزن بریم.
همزمان جسم بیجان آمین روی زمین افتاده بود او بعداز سالها هوشیاریاش را به دست آورده بود و تشنگی شدید را حس میکرد.
بدنش در اثر کمبود خون خشک شده بود. لبهایش برای مقداری آب تقلا میکردند. اما او از شدت ضعف نمیتوانست کوچکترین حرکاتی انجام بدهد.
صدای باز شدن در به گوش او برخورد کرد.
گرمی خون را روی لبهایش سپس مزه شیرین آن را در دهانش حس کرد.
بعداز آنکه چند قطره خون که از گلوی او رد شدند و پایین آمدند چین و چروک و سیاهی بدنش از بین رفت. چشمهای آبی کمرنگش که در آن رگههایی از رنگ سبز دیده میشد را باز کرد.
بوی شدید خون اشتهای او چند برابر کرد به این چند قطره راضی نبود او هوس کرده بود خون کل بدن یک انسان را بهپطور کامل بنوشد همین که سعی کرد مچ زخمی دختری که به او خون داده بود را بگیرد ولی دختر زود دستهایش را به عقب کشید و زنجیرها به او اجازه حرکت ندادن.
زنجیرهایی که او به دیوار چفت کرده بودند بسیار کوتاه بودند و به او اجازه حرکت نمیدادن.
آماندا با لحنی که به راحتی ترس در آن مشاهده میشد گفت:
- حالت خوبه؟ تو میتونی من رو بببنی؟
آمین با صدای دورگهای ترسناکی گفت:
- تو کی هستی؟ واسه چی به من کمک میکنی؟
آماندا همان طور که درحال پاره کرده کیسه خونی بود که از بیمارستان دزده شده بود با لحن مظلومی گفت:
- چون به کمکت نیاز دارم.
سپس کمی خون را داخل لیوان یکبار مصرف پلاستیکی بزرگی ریخت.
آمین در دنیای خودش غرق شده بود از شدت تشنگی فقط به خونی که در دست او بود خیره شده بود.
رنگ قرمز خون با روح روان او بازی میکرد بوی اشتها آورش او را تشنه تر از قبل میکرد.