سیب خونین فصل سوم پارت 7

پارت هفتم
آمین که به خوبی میدانست تکههای چوب که نوک تیزی دارند میتواند چه بلایی سرش بیاورند برای همین آنان را آرام و بااحتیاط کنار زد از روی زمین بلند شد.
با لحنی پر از غم همانطور که بین خورده چوبهای نوک تیز نشسته بود گفت:
- من واقعا به خاطر اتفاقی که برای تو افتاده متاسفم اما جز تأسف هیچ کاری ازم بر نمیاد.
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
-ولی اگه کشتن من تو رو آروم میکنه من خوشحال میشم که با مرگم بتونم آرومت کنم.
هنوز هم چهره معصوم و زخم خورده او را وقتی پدرش به خانه آورد را نمیتواند فراموش کند.
همه او با دیدن او فکر میکردند که او یک فرشته زیبای سقوط کرده از بهشت است و حتی گاها شاهزادگان نیز به او حسادت میورزیدند در اثر جذام از بین رفت.
اگر پدرش به او اجازه میداد تا با خونآشامان بجنگد شاید قبل از آنکه خواهرش دچار این بیماری وحشتناک شود او را نجات میداد.
مدتی گذشت هیچ صدایی هیچ واکنشی از خواهرش دریافت نکرد.
آمین با خود حدس زد شاید خواهرش با حرف او آرام گرفته است برای همین از روی زمین بلند شد و از آن اتاق بیرون رفت.
همزمان آلما بعداز خوردن پیتزایی که سفارش داده بود کارتن دایره شکل آن را داخل سطل زباله داخل آشپزخانه انداخت.
دوباره از آشپزخانه بیرون آمد و به سمت میز ناهارخوری کوچک چوبی چهار نفره مربع شکل که اکنون جایش را عوض کرده بود و آن را دیوار جلوی پنجره گذاشته بود رفت و روی صندلی قدیمی که آن صدا میداد نشست.
قبل از آنکه دوربینش را بردارد با شنیدن صدای در شوکه شد.
او در این شهر آشنایی نداشت و قرار نبود هیچکسی امروز به خانه آنان بیایید.
حدس میزد که با یک خونآشام طرف است برای همین از روی صندلی بلند شد و به سمت اوپن سنگی خاکستری آشپزخانه رفت.
تفنگ کوچک دستیاش که با گلوله نقره پر شده بود را برداشت سپس به سمت خروجی پا تند کرد و شال بنفش روشنش را که روی دستگیره در قدیمی چوبی رنگ رفته بود برداشت و روی سرش انداخت و سپس دری که رو به حیاط کوچک خانهاش باز میشد را باز کرد.
با قدمهای سریعی عرض نه چندان بزرگ حیاطش را طی کرد و از کنار درخت پیر قدیمی هلو که خمیده شده بود و به تازگی شکوفه داده بود رد شد و پشت در تازه رنگ شده مشکی ایستاد.
تفنگش را در دست چپش بود به پشت خود برد و آن را پنهان کرد و سپس با یک نفس عمیق بر خودش مسلط شد و در را باز کرد و با یک لبخند مصنوعی که روی لب داشت رو به مرد قد بلندی که موهای قهوهای رنگ نسبتاً بلندی داشت که تا پایین گوشهایش امتداد داشت.
ابروهای خط مانند کشیدن و چشمهای نسبتا بزرگ مشکی و صورت بدون ریش مربع مانندی داشت و به خاطر لبخند ژکوندی که روی لب داشت مقداری چاله گونه توی دو طرف لبهایش نشسته بود روبهرو شد.
خطاب به او گفت:
- سلام آلما.
آلما با همان لبخندی که بر روی لب داشت گفت:
- ببخشید من شما رو به یاد نمییارم تو کی هستی؟
اون پسر یک تک خندهای به لحن جدی او زد و گفت:
- تو دختر منوچهر جهانبخشی و شکارچی هستی. منم هم یه جورایی همکار تو محسوب میشم.
سپس یک نگاهی به دور بر انداخت و گفت:
- بزار بیام تو باهات حرف بزنم، اینجا امن نیست ممکنه اون حرفهای ما رو بشنوه.
آلما یک باشهای گفت و کمی عقب رفت و اجازه داد که آن پسر غریبه وارد خانهاش شود.
اما همین که وارد خانه شد آلما در را بست و دست آن پسر را گرفت و پیچاند و پشت کمرش گذاشت و محکم او را به در آهنی کوبید.
صدای نه چندان بلندی از آن در بیرون آمد سپس سریعاً اسلحه خود را به پس گردن آن پسر چسباند و گفت: